رقّت انگیز ترین شعرای عاشقونه اونایین که عاشق بدبخت داره معشوقشو تهدید میکنه که "یه روز نوبت ناز کردن و طاقچه بالا گذاشتن منم میرسه...اون روز منم اذیتت میکنم انتقام این همه آزارو میگیرم ازت!" حقیقت اینه: سگی که پارس میکنه، گاز نمیگیره

دوست ندارم خنده باشی رو لبام جایی بگیری 

دوست دارم کنارم باشی تا که من لبهای زیبایت را ببوسم 

 

دوست ندارم عشق باشی در قلبه من جایی بگیری 

دوست دارم جون من باشی که من بی تو بمیرم 

 

دوست ندارم شمع باشی به یاد من بسوزی 

دوست دارم که مهتاب شب نازم تو باشی 

 

دوست ندارم اشک باشی و ز چشمانم بریزی 

دوست دارم تا که بارون باشی و من یه کویر تشنه باشم 

تا که از جام وجودت زره زره پیکرم سیراب گردد 

تورا گم کرده ام امروز ، وحالا لحظه های من گرفتار سکوتی سرد و سنگینند و چشمانم که تا دیروز به عشقت میدرخشیدند نمیدانی چه غمگینند چراغ روشن شب بود برایم چشمهای تو نمیدانم چه خواهد شد . پر از دلشوره ام ، بی تاب و دلگیرم ، کجا ماندی که من بی تو هزاران بار در هر لحظه میمیرم

یه روز سر بچگی ازش پرسیدم آدم چیه؟؟ گفت خفه شو تو هم جنس اونایی یه مشت کثافت دروغگو که فقط بلدن خیانت کنن
از آدما بدم اومد حالا خیلی وقته آدم نیستم هر غلطی هم باشه کردم اماخوشحالم یه کثافت دروغگو نیستم که فقط بلد باشم خیانت کنم...

زنان هرگز دو مرد زندگیشان را از یاد نمی برند !
اولین مردی که عاشقش می شوند ، و نخستین مردی که در آغوشش می خوابند !!
نخستین عشق را با افسوس ، نفرت ، یا اشک به یاد می آورند و اولین عشق بازی را با حسرت ، لذت و لبخند!...
و بیچاره زنی که اشک و لبخندش به یاد ِ یک مرد باشد

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

می خواستم زندگی کنم، راهم را بستند ستایش کردم، گفتند خرافات است عاشق شدم، گفتند دروغ است گریستم، گفتند بهانه است خندیدم، گفتند دیوانه است دنیا را نگه دارید، می خواهم پیاده شوم !

دکتر علی شریعتی

زندگی به من هم درسهای بزرگی داد که آنان که بیشتر می نالند ....کمتر درد میکشند. آنان که بیشتر می بالند.... کمتر می دانند. آنان که بیشتر خواهند... کمتر می دهند.آنان که بیشتر بیان می کنند... کمتر عمل میکنند. آنان که بیشتر از عشق دم می زنند....کمتر از آن بهره برده اند. برای باور کردن افراد....هرگز به حرفها تکیه نکن........هرگز به چشمها بسنده نکن...زیرا تغییر خواهند کرد و در آخر.... کسی بگذران که نه الزاماْ هم درد تو....بلکه.....هم شأن تو باشد

توپکده

وبسایت جدید توپکده اماده شد

از لینک زیر میتونید وارد بشید

 

http://www.topkade.com

عید

سلام دوستان

جدا چه قدر زود میگذره انگار همین دیروز بود که به فکرم زد یه وبلاگ داشته باشم

الان ارشیو رو که میبینم حدود ۵ سال گذشت

۵ سال بزرگتر شدم ۵ سال تجربه هام تو زندگی بیشتر شد

تو این ۵ سال دوستای زیادی رو بدست اوردمو خیلی ها رو از دست دادم

امروز تولدم بود ۱ فروردین تا به خودم اومدم دیدم منم ۱ سال بزرگتر شدم همراه با وبلاگ

دلم گرفته الان ۳ ساله که همیشه غم دارم

من که سنی به اون صورت ندارم چرا باید از الان اینطوری باشم؟ نمیدونم

ولی باز با نوشتن برای شما کمی دلم اروم میگیره

عید رو به همتون تبریک میگم سال خوبی داشته باشید

عاشق ها هم ایشاالله به عشقشون برسن

علی یارتون