وقتی که از اوردوز سیگار به سردرد می افتیم، فقط و فقط چای داغ هستش که با یک قلپ سر آرام می شود. معمولن روی سکوهای کنار تئاتر شهر، چای و سیگارمون به راهه و وقت ها رو ثانیه به ثانیه می کشیم و نشخوار خاطرات بوق سال پیش، نمک چای و سیگار.
امروز بعد از خالی کردن چایی و حرفهای روی دل مونده، لیوان خالی رو طرح
زدیم. ناخودآگاه بود. پاره کردن خاطرات، روی لیوان خالی از چایی، پست مدرنی
عشق نوستالژیک رو کامل می کرد. طرح جالبی شد. خوب نشون دادن کثیفی زیباست. اسمش رو گذاشتم فاحشگی یک دل. دو تا دختر کنارمون نشسته بودن روی سکوها. به
فکرم رسید بحثی باز کنم بلکه فرجی بشود و دلی ردو بدل. نشون دادن لیوان ها و
نظر خواهی در مورد این طرح ها، بهترین ایده برای بلند شدن چند دقیقه ای
صدای خنده هامون بود و نگاه راضی از دل دادن.
نمیدونی چه خنده داره که با نمایش حجم فاحشگی دل، فاحشه تر بشی.
خداحافظ تهران
خیلی وقت هستش که سعی می کنم از تک تک اتفاقات زندگی فقط یاد بگیرم.
حتی از ورق، پوکر، حکم، بیدل. دل بستن به یک خال و باختن، ریسک کردن و وا دادن، بلوف زدن و پیروزی…
خوشحالم که انقدر تجربه ی تلخ تو زندگی داشتم که دیگه تلخی رو حس هم نمی
کنم. بزار واقعیتی رو تکرار کنم، من برای آدم ها هیچ ارزشی قایل نیستم.
شاید بسته به نوع رابطه ام با اونها کمی برام محبوب باشن. دوستان که میان و میرن، دوست دختر که میاد و میره، کنترل
احساس، لزوم زندگی الانمه باید بتونی کسی رو در لحظه ای دوست داشته
باشی و سی ثانیه بعد، بی تفاوت ترین حس دنیا رو بهش داشته باشی
این نشونه ی مردی نیست. اما لازمه ی زندگی اینه
هر کی اومد و رفت جای تو رو نگرفت. ثانیه های زیادی گذشت و بی تفاوت ترین جس دنیا رو ,به بدی هایت به خودم داشتم و دارم و لحظه دوست داشتنت به کل زندگی میارزه
حالا که فکر می کنم میبینم من به این خانواده، مردم، شهر، ملت، کشور و هر چیزی که دورو اطرافم هست هیچ بدهکاری ای ندارم…
من از این ها متنفرم. من از شعور کم ادم های اطرافم زجر می کشم. دستم به پاک کردن کم نرفت. من از شعور متفاوت ادم های اطرافم زجر میکشم.
از این مردم … بیزارم. از خندیدن در مقابلم و فحش دادن پشت سرم … بیزارم. از دوست داشتن و کلاس گذاشتن در عین حال برای حفظ شخصیتت… بیزارم. از معنی عشق ایرانی، خواستن و نرسیدنت… بیزارم. از خودم … ، باهوش تر از من زیر دست سیکل دار ها فحش بشنوند… بیزارم. از دختری که می خندید و “حال” می کرد تو تنهایی مون، دو روز بعد یاد عشق قدیمی اش افتاد و جنده بودنش رو با خود هضم کرده بود… بیزارم. از فهرست اد لیست های یاهو که برای نصفشون همیشه آفلاین ثبت کردم… بیزارم. از در آغوش گرفتن این و اون و هر کس و ناکسی که برای فراموشی تو میان و میرن… بیزارم. از هر کسی که به من گفت برای فراموشیش جایگزین داشته باش… بیزارم. من از خودم، از این زندگی، از هر کس و ناکسی که می بینم و میشناسم… بیزارم.
تمام رویاهام تو این خلاصه میشه که ای کاش....
بهترین لحظات عمرم زمانی بود که خواب بودم و تو با من می رقصیدی.
چطوری میشه فراموش کرد لحظه ای که روبرو من نیمه خنده ی دیوونه کننده ات در چشمانم بود و با دوزاری ترین آهنگ ها برای دیوونه کردن من می رقصیدی و منی که از رقص متنفر بودم برای تموم کردنش تو رو تو آغوش می گرفتم، بلند می کردم و دور اتاق می چرخوندمت.
صدای جیغ های تو هنوز سرگیجه های بعدش رو برام خاطره می کنه.
چطوری میشه از بدبختی لذت برد که اون فهم ناممکن بودن تکرار خاطرات است. فهم هرگز نداشتن لحظه ای مشابه. درک تلخ بودن لحظه لحظه خنده ها وقتی خنده برای زور زدن فراموشی باشد.
باهاش دوست شدم به سلامتیش پک زدم...
وقتی تموم کردیم بازم به سلامتیش پک زدم...
حالا که نیست میبینم وقتی داشتم به سلامتیش میزدم اصلا حواسم نبود که خودم دارم الکلی میشم...!!!!