الان کنارمی نمیخوام از دست بدم  به یادتم نمیخوام از یاد ببری وجودمو

نگو فرق داریم ما با هم دلمون یکیه  میخوام داد بزنم بگم به  همه که کیه

اونی که حاظرم تا الان براش جون بدم   وقتی کنارمی روشنی میکنه روح من

راضی شدنه واسه دلم اصراری داره   غمه توی دل منه میگه حرفایی داره

دیگه سرمای شب و تاریکی و غم   نداره معنی برا من میمونم حتی اگه کم

میخوام برات بگم که تو تک ستارمی  میخوام حرف بزنم برات حرفای کمی

همه ارزوشونه که مثل افسانه باشن  ما ارزوشونیم نزار از خواب پاشن

نیمه شبه . بدون هیچ خبری از تو . به جز چندین پیغام کوتاه که داره میگه دلت گرفته و غمگینی . و صحبت از اون بغضی که ... ( نمیخوام مثل تو جمله ای رو نیمه کاره بذارم ) آره . همون بغضی که من هم دارم . و سالهاست دارم باهاش زندگی میکنم . نه غمگین نیستم . دارم باهاش " زندگی " میکنم . چیزی که بدون اون زندگی نمیشه کرد . حتی نگرانت هم نشدم . چرا باید بشم ؟ برای داشتن چیزی که خیلیها از داشتنش محرومند نباید غصه خورد . تو داریش . پس بهت تبریک میگم . وقتی داریش خیلی خوبه . میشه برای بهونه های کوچکی اشک ریخت . بدون خجالت از احمقی که با قیافه ای حق به جانب میگه : داری گریه میکنی ؟!! با همون لحنی که ممکنه بپرسه داری دروغ میگی ؟ یا جنایت میکنی ؟ یا دزدی میکنی ؟!

نیمه شبه . بدون هیچ خبری از تو . بیحوصله ام . و میدونم که فردا از خستگی میمیرم . احتمالا سر کلاس چیزی رو نمیبینم . شاید بخوابم . چقدر جالبه ایستاده بخوابم ! کاری رو که همین حالا نشسته هم نمیتونم بکنم . چقدر به خواب احتیاج دارم . میدونم الان خوابی  تا بحال ندیدمت . حتی عکست رو هم ندیدم . اما میتونم تصور کنم چطور خوابیدی . میدونی که میتونم اینکار رو بکنم . یک بار تصورم رو برات خوندم . تو هم باور کردی . میتونم تو رو مثل خودت مجسم کنم . دیگر چه اهمیتی دارد که اینجا باشی یا نه ؟ وقتی که تجسمت مثل خود واقعیته . عریان و بی پرده . با بغضی در گلو . مثل بغض سالهای دور .

نیمه شبه . بدون هیچ خبری از تو . خسته ام . خیلی خسته تر از اونی که بتونی فکرش رو بکنی . نه . نمیتونی بگی خوب برو بخواب . میدونم که نمیگی . من رو که میشناسی . میدونی که وقتی خسته ام نباید بخوابم . میدونی که چرا خسته ام . و حتی از لبخند زدن هم خسته ام . و حتی از بغض نکردن هم خسته ام . بهونه هام کمرنگ شدن . حتی نمیتونم برای پوشیده شدن یه ستاره پشت ابر گریه کنم . و این روزها اونقدر خسته ام که احساس میکنم هیچوقت نگریستم .

نیمه شبه . بدون هیچ خبری از تو . و وقتی که هیچ خبری از تو ندارم ناخودآگاه بیخواب میشم . و احساس میکنم که باید خبری از تو بگیرم . خبری از تو نیست . پس خودم بی تو ، از تو حرف میزنم . و احساس میکنم الان اینجایی . و اینهایی رو که میگم میشنوی . انگار اینجایی و با این کار خودم رو تبرئه میکنم از نبودنم وقتی که بغض کرده بودی و بدون بهونه برای کفشهای کسی گریستی که شاید هم من بودم و شاید هم نه . احساس کسی رو دارم که بعد از سالها انتظار فقط به خاطر گم کردن ساعت مچی اش قطاری رو از دست داده . یا شاید لبخندی رو . یا حتی نگاهی رو . و میدانی که برای هیچکس اینکار رو نمیکنم . پس برای من هیچکس نیستی .

نیمه شبه . بدون هیچ خبری از تو . اینجا نشستم و چشمهام از خستگی میسوزه . و حتی نمیتونم به مونیتور نگاه کنم تا ببینم چیزهایی که مینویسم چطور نوشته میشن . حتی قدرت فکر کردن هم ندارم . پس جمله های به هم ریخته م رو به اشتیاق ِ از تو نوشتنم ببخش و فراموش کن اگر کلمه ای رو اشتباه کردم . یا اگر حرفی رو به ناخودآگاه فکرم سپردم و بی معنی شد . وقتی کاری میکنی که مجبورم بیدار بشینم و به بغضی فکر کنم که حتی در خواب هم لبهات رو میبوسه و چشمهات رو به گریه میندازه ، پس دیگرنباید اینجا دنبال معنی بگردی .

چرا که نیمه شبه . و خبری از تو ندارم . و خسته ام