ای کاش کودک بودم ،تا بزرگ ترین شیطنت زندگیم نقاشی روی دیوار بود

ای کاش کودک بودم ، تا از ته دل می خندیدم، نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم

ای کاش کودک بودم تا هموارهچشمانی پاک داشتم نه حریص

ای کاش کودک بودم تا کلماتی زیبا به سخن میاوردم نه زشت و کثیف

ای کاش کودک بودم تا عشق زا با مزه کودکی میچشیدم نه اینکه برای تفریح در این زمان

.ای کاش کودک بودم تا با گریه های کودکانه همه چیز را بدست بیاورم نه اینکه الان با غرور و گناه در زمین و اسمان

ای کاش کودک بودم تا معنی بعضی از کلمات رو نمیدونستم نه اینکه الان از انها حتی استفاده کنم

ای کاش کودک بودم تا با چشمانی کودکانه میگفتم دوستت دارم نه اینکه الان با چشمانی پر از خودخواهی

و ای کاش های دیگر....

علی یارتون

وقتی احساس نا توانی در دوست داشتن می کنی
وقتی احساس بی لیاقتی می کنی
وقتی احساس نا پاکی می کنی
وقتی احساس می کنی کسی نمی تونه درد ها تو التیام ببخشه
به یاد داشته باش دوست من
خدا می تونه

وقتی احساس می کنی قابل بخشش نیستی
برای شرم و گناه هات
به یاد داشته باش دوست من
خدا می تونه

وقتی فکر می کنی همه چیز پنهانه
و هیچکس نمی تونه درون رو ببینه
به یاد داشته باش دوست من
خدا می تونه

وقتی به انتها می رسی و فکر می کنی
هیچکس صدایت را نمی شنود
به یاد داشته باش دوست من
خدا می تونه

 

اشکان

روزی دروغ به حقیقت گفت : مــــیل داری با هم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم ، حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد . دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او را پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود

-----------------------

مریم

باز باران
بی طراوت
کو ترانه؟!
سوگواری ست ،
رنگ غصه
خیسی غم
می خورد بر بام خانه
طعم ماتم
یاد می آرم که غصه
قصه را می کرد کابوس ،
بوسه می زد بر دو چشمم
گریه با لبهای خیسش،
می دویدم، می دویدم
توی جنگل های پوچی
زیر باران مدیحه
رو به خورشید ترانه
رو به سوی شادکامی،
می دویدم ، می دویدم
هر چه دیدم غم فزا بود
غصه ها و گریه ها بود
بانگ شادی پس کجا بود؟
این که می بارد به دنیا
نیست باران
نیست باران
گریه ی پروردگار است،
اشک می ریزد برایم.
می پریدم از سر غم
می دویدم مثل مجنون
با دو پایی مانده بر ره
از کنار برکه ی خون.
باز باران
بی کبوتر
بوف شومی
سایه گستر
باز جادو
باز وحشت
بی ترانه
بی حقیقت
کو ترانه؟!
کو حقیقت؟!
هر چه دیدم زیر باران
از عبث پر بود و از غم
لیک فهمیدم
که شادی
مرده او دیگر به دلها
مرده در این سوگواری...

-------

از طرف اقا مرتضی گل