عقیده داری واسه خودت نباید ناراحت باشی.
عقیده داری نباید واسه خودت غمگین بشی. اینو از ضعف میدونی.
به آینده ات فکر میکنی. به هدفهای ایده آلیستی و رویایی که واسه خودت داشتی و پیشبینی هایی که با توجه به واقعیت ها در باره ی آینده ات تو ذهنت میاد. دلت خالی میشه. یه حسی تو وجودت میاد. یه چیزی از غم اونور تره. یه چیزی شبیه شکسته شدن. هوا رفتن. اول یه خطی غطه میخوری. خطی که طولانیه. خطی که بعضی ها از وسطش شروع کردن. بعضیا از آخرش. بعضیا از اول شروع کردن. همون جایی که تو هستی. ولی اونا رفتن و تو موندی. افتادی توی دست انداز. پنچر کردی. بنزین تموم کردی. دیگه کفشی واسه رفتن نداری. یه نفر رو هم که دوستش داری دستشو گرفتی. نمیذاری بره.
فهمیدی هیچی نیستی. نگاه میکنی. غم هم که نباید بخوری. اگه غم بخوری ضعیفی. مثل همیشه نگاه میکنی. اشکه خودش میاد. ولی غمگین نیستی. ولی اشک میاد. بعدش که نمیاد فکر میکنی. ولی ذهنت سفیده.
بعدش که اون حس ازت میره بیرون. دوباره زندگی عادی میشه. خوشحالی که واسه خودت ناراحت نبودی و غمگین نشدی.