میخواستم برم اما نمیدونستم چطوری! دل بستن بهت رو خودت یادم دادی ولی دل کندن رو یادم نداده بودی. بهم یاد نداده بودی چطوری میتونم یک شبه فراموشت کنم. یادم نداده بودی چطور میتونم اونهمه خاطره رو یک دفعه به باد بدم. بهم نگفته بودی چطوری میتونم شبها بدون شب بخیرت بخوابم و صبحها بدون صدات بیدار بشم. یادم ندادی چطور میشه ایستاد و اشک دید و سر رو برگردوند. نگفته بودی که میشه یه دفعه سنگ دل شد و گذاشت رفت. هیچ کس هم نفهمه که چی شد. انگار نه عشقی بود و نه روزگاری... نه! تو معلم خوبی نبودی! درسی رو که نصفه دادی، کامل امتحان گرفتی... ولی به جاش من شاگرد خوبی بودم! میبینی چیزهایی رو که تو یادم ندادی، خودم چه خوب یاد گرفتم؟
و کم کم سرد شدم...! مثل آهن گداخته ای که از آتیش دور میشه تا سرد بشه. سرد و بی روح! و هرقدر سردتر میشه، سخت تر هم میشه. دیگه نمیشه خمش کرد. دیگه حتی رنگ سرخی هم نداره که بشه کنارش نشست و از رنگش لذت برد. میشه سخت تر از صخره و سیاهتر از شب. و تو چی میدیدی؟ و تو چی میفهمیدی؟
تو علی رو میدیدی که دیگه با خنده هات نمیخنده ولی هیچ وقت ندیدیش که با خنده های تو خون گریه میکنه. تو دیدیش که دیگه کمتر میاد پیشت و ندیدیش که از راه دور نگاهت میکنه و حسرت گفتن یه "دوستت دارم" تو اون لحظه مثل یه داغ به دلش میشینه و میسوزونش. تو میدیدی که دیگه کمتر بهت زنگ میزنه ولی نمیدیدیش که ساعتها گوشش به زنگ تلفن میموند بلکه زنگ بزنی و صدات رو بشنوه. تو میدیدی که دستش رو از توی دستهات بیرون میکشه ولی نمیدیدی که چقدر دلش میخواست اون موقع بغلت کنه. تو دیدیش روزی رو که توی کلاس براش یک صفحه پر از "دوست دارم" نوشتی و اون بی اعتنا کاغذ رو اونطرف گذاشت ولی ندیدیش که بعدا تو خلوتش چه به روزش اومد...!
آره معلم بد من! تو اینهمه رو ندیدی! تو معلم خوبی نبودی! و من زیادی شاگرد خوبی بودم که ایکاش شاگرد تنبل کلاس تو بودم تا همیشه رفوزه میشدم و دوباره سال بعد درس "با تو بودن" رو بهم یاد میدادی. با همه تلاشی که برای رفتن و سرد شدن میکردم باز هم دو دل بودم. باز هم درسهای تو به دونسته های من غلبه داشت. سعی میکردم خودم رو به هر طریقی متقاعد کنم که این بهترین کاره. شده بودم عین متهمی که میخواد گناهش رو با دیگرون تقسیم کنه تا شاید برای ذره ای هم که شده از بار مجازاتش کم بشه.
همه چیز رو به سردی میرفت تا روزی که خودت خواستی بری. اون روزی که گفتی میخوای باهام حرف بزنی. یادت که نرفته؟ ساعت 2 بعد ازظهر... روزی که گفتی: "فکر کنم بهتره همه چیز تموم بشه!". و این نتیجه تمام اتفاقاتی بود که توی اون چند وقت بین ما افتاده بود. و تو در حالیکه اشک میریختی و دستهام رو بین دستهات گرفته بودی با تردید میپرسیدی: "اگر اشتباه کرده باشم چی؟!". انگار هنوز هم منتظر این بودی که نگذارم بری ولی... ولی نمیدونستی که تمام مجنون ها نباید به لیلی ها برسن تا بشه بهشون عاشق و معشوق گفت! و من آروم دستم رو بیرون کشیدم و گفتم: "اینطوری فقط منو برای همیشه از دست دادی! خداحافظ!". و تو هیچی نگفتی و فقط اشک ریختی. مثل همون یک سال پیش که چیزی نگفتی و فقط دستم رو بین دستهات گرفتی... و من رفتم و تو نفهمیدی که چی به روزم اومد...