زندگی به من هم درسهای بزرگی داد که آنان که بیشتر می نالند ....کمتر درد میکشند. آنان که بیشتر می بالند.... کمتر می دانند. آنان که بیشتر خواهند... کمتر می دهند.آنان که بیشتر بیان می کنند... کمتر عمل میکنند. آنان که بیشتر از عشق دم می زنند....کمتر از آن بهره برده اند. برای باور کردن افراد....هرگز به حرفها تکیه نکن........هرگز به چشمها بسنده نکن...زیرا تغییر خواهند کرد و در آخر.... کسی بگذران که نه الزاماْ هم درد تو....بلکه.....هم شأن تو باشد

توپکده

وبسایت جدید توپکده اماده شد

از لینک زیر میتونید وارد بشید

 

http://www.topkade.com

عید

سلام دوستان

جدا چه قدر زود میگذره انگار همین دیروز بود که به فکرم زد یه وبلاگ داشته باشم

الان ارشیو رو که میبینم حدود ۵ سال گذشت

۵ سال بزرگتر شدم ۵ سال تجربه هام تو زندگی بیشتر شد

تو این ۵ سال دوستای زیادی رو بدست اوردمو خیلی ها رو از دست دادم

امروز تولدم بود ۱ فروردین تا به خودم اومدم دیدم منم ۱ سال بزرگتر شدم همراه با وبلاگ

دلم گرفته الان ۳ ساله که همیشه غم دارم

من که سنی به اون صورت ندارم چرا باید از الان اینطوری باشم؟ نمیدونم

ولی باز با نوشتن برای شما کمی دلم اروم میگیره

عید رو به همتون تبریک میگم سال خوبی داشته باشید

عاشق ها هم ایشاالله به عشقشون برسن

علی یارتون

شنیده بودم که موقع مرگ کل زندگی جلوی چشمات میاد همه زندگی در یک لحظهفقط یک ثانیه

نیست برای همیشه ادامه داره به اندازه یه اقیانوس وقت هست

گذشته من دروغ بود...

و موقعی که برگ های زرد از درختا می ریخت

و خیابان رو می پوشوند

و دست های مادربزرگم و صورتش

مثل کاغذ بود

فکر کنم باید به خاطر اتفاقی که برای من افتاده،عصبانی باشم

اما وقتی که اینقدر زیبایی توی این دنیا هست،خیلی سخته که عصبانی باشی

بعضی وقت ها فکر می کنم این همه کار فقط یه لحظه بود

قلبم عین یه بالن پر شده بود

و بعدش اروم شدم

و دیگه سعی نمی کنم

و بعد احساساتم جاری شد،مثل بارون

احساس خاصی ندارم،اما به خاطر...

هر لحظه این

زندگی احمقانه،متشکرم

شما نمی دونید که در مورد چی دارم صحبت می کنم،مطمئنم

اما نگران نباشید

ه روزی شما هم می فهمید

 

 

چقدرسخت است خندان نگه داشتن لب ها در زمان گریستن قلب ها و تظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی و چه دشوار و طاقت فرساست گذراندن روزهایی تنهایی و بی یاوری درحالی که تظاهر می کنی هیچ چیز برایت اهمیت ندارد اما چه شیرین است درخاموشی وتنهایی به حال خود گریستن و باز هم نفرین به توای سرنوشت

عقیده داری واسه خودت نباید ناراحت باشی.
عقیده داری نباید واسه خودت غمگین بشی. اینو از ضعف میدونی.
به آینده ات فکر میکنی. به هدفهای ایده آلیستی و رویایی که واسه خودت داشتی و پیشبینی هایی که با توجه به واقعیت ها در باره ی آینده ات تو ذهنت میاد. دلت خالی میشه. یه حسی تو وجودت میاد. یه چیزی از غم اونور تره. یه چیزی شبیه شکسته شدن. هوا رفتن. اول یه خطی غطه میخوری. خطی که طولانیه. خطی که بعضی ها از وسطش شروع کردن. بعضیا از آخرش. بعضیا از اول شروع کردن. همون جایی که تو هستی. ولی اونا رفتن و تو موندی. افتادی توی دست انداز. پنچر کردی. بنزین تموم کردی. دیگه کفشی واسه رفتن نداری. یه نفر رو هم که دوستش داری دستشو گرفتی. نمیذاری بره.
فهمیدی هیچی نیستی. نگاه میکنی. غم هم که نباید بخوری. اگه غم بخوری ضعیفی. مثل همیشه نگاه میکنی. اشکه خودش میاد. ولی غمگین نیستی. ولی اشک میاد. بعدش که نمیاد فکر میکنی. ولی ذهنت سفیده.
بعدش که اون حس ازت میره بیرون. دوباره زندگی عادی میشه. خوشحالی که واسه خودت ناراحت نبودی و غمگین نشدی.

نیمه شبه . بدون هیچ خبری از تو . به جز چندین پیغام کوتاه که داره میگه دلت گرفته و غمگینی . و صحبت از اون بغضی که ... ( نمیخوام مثل تو جمله ای رو نیمه کاره بذارم ) آره . همون بغضی که من هم دارم . و سالهاست دارم باهاش زندگی میکنم . نه غمگین نیستم . دارم باهاش " زندگی " میکنم . چیزی که بدون اون زندگی نمیشه کرد . حتی نگرانت هم نشدم . چرا باید بشم ؟ برای داشتن چیزی که خیلیها از داشتنش محرومند نباید غصه خورد . تو داریش . پس بهت تبریک میگم . وقتی داریش خیلی خوبه . میشه برای بهونه های کوچکی اشک ریخت . بدون خجالت از احمقی که با قیافه ای حق به جانب میگه : داری گریه میکنی ؟!! با همون لحنی که ممکنه بپرسه داری دروغ میگی ؟ یا جنایت میکنی ؟ یا دزدی میکنی ؟!

نیمه شبه . بدون هیچ خبری از تو . بیحوصله ام . و میدونم که فردا از خستگی میمیرم . احتمالا سر کلاس چیزی رو نمیبینم . شاید بخوابم . چقدر جالبه ایستاده بخوابم ! کاری رو که همین حالا نشسته هم نمیتونم بکنم . چقدر به خواب احتیاج دارم . میدونم الان خوابی  تا بحال ندیدمت . حتی عکست رو هم ندیدم . اما میتونم تصور کنم چطور خوابیدی . میدونی که میتونم اینکار رو بکنم . یک بار تصورم رو برات خوندم . تو هم باور کردی . میتونم تو رو مثل خودت مجسم کنم . دیگر چه اهمیتی دارد که اینجا باشی یا نه ؟ وقتی که تجسمت مثل خود واقعیته . عریان و بی پرده . با بغضی در گلو . مثل بغض سالهای دور .

نیمه شبه . بدون هیچ خبری از تو . خسته ام . خیلی خسته تر از اونی که بتونی فکرش رو بکنی . نه . نمیتونی بگی خوب برو بخواب . میدونم که نمیگی . من رو که میشناسی . میدونی که وقتی خسته ام نباید بخوابم . میدونی که چرا خسته ام . و حتی از لبخند زدن هم خسته ام . و حتی از بغض نکردن هم خسته ام . بهونه هام کمرنگ شدن . حتی نمیتونم برای پوشیده شدن یه ستاره پشت ابر گریه کنم . و این روزها اونقدر خسته ام که احساس میکنم هیچوقت نگریستم .

نیمه شبه . بدون هیچ خبری از تو . و وقتی که هیچ خبری از تو ندارم ناخودآگاه بیخواب میشم . و احساس میکنم که باید خبری از تو بگیرم . خبری از تو نیست . پس خودم بی تو ، از تو حرف میزنم . و احساس میکنم الان اینجایی . و اینهایی رو که میگم میشنوی . انگار اینجایی و با این کار خودم رو تبرئه میکنم از نبودنم وقتی که بغض کرده بودی و بدون بهونه برای کفشهای کسی گریستی که شاید هم من بودم و شاید هم نه . احساس کسی رو دارم که بعد از سالها انتظار فقط به خاطر گم کردن ساعت مچی اش قطاری رو از دست داده . یا شاید لبخندی رو . یا حتی نگاهی رو . و میدانی که برای هیچکس اینکار رو نمیکنم . پس برای من هیچکس نیستی .

نیمه شبه . بدون هیچ خبری از تو . اینجا نشستم و چشمهام از خستگی میسوزه . و حتی نمیتونم به مونیتور نگاه کنم تا ببینم چیزهایی که مینویسم چطور نوشته میشن . حتی قدرت فکر کردن هم ندارم . پس جمله های به هم ریخته م رو به اشتیاق ِ از تو نوشتنم ببخش و فراموش کن اگر کلمه ای رو اشتباه کردم . یا اگر حرفی رو به ناخودآگاه فکرم سپردم و بی معنی شد . وقتی کاری میکنی که مجبورم بیدار بشینم و به بغضی فکر کنم که حتی در خواب هم لبهات رو میبوسه و چشمهات رو به گریه میندازه ، پس دیگرنباید اینجا دنبال معنی بگردی .

چرا که نیمه شبه . و خبری از تو ندارم . و خسته ام

 

سلام . دارم مینویسم . بدون اینکه بدونم آیا این نامه به دستت میرسه یا نه . و اینکه اگه برسه میخونیش یا نه . نشد ازت خدافظی کنم و این رو هم به فال نیک میگیرم . چونکه باعث میشه وقتی میخوام چیزی بگم نگران چطور شروع کردنش نباشم و ادامه حرفای قبل رو بنویسم . شماره ای جلومه . یا شماره هایی . چه فرق میکنه . وقتی که اونطور که هستن دیده نمیشن ، چه تفاوتی داره که یکی باشه یا چند تا . حقیقتش اینه که اصلا به صورت شماره دیده نمیشن . بصورت یه نشونه ان . یا شاید یه یادگاری . انگار که کسی پیشت باشه و بعد از رفتنش فقط یه بوی عطر یا یه جای پای خاکی روی فرش کمکت کنه که بودنش رو به یاد بیاری . انگار که اگه اونا نباشن نمیتونی باور کنی که همین چند لحطه پیش اینجا بوده . این شماره ها هم برای من همین حالتها رو داره . شماره هایی که اگه نبودن نمیشد فکر کنم اینجا بودی .

در حالی دارم برات مینویسم که هزار تا کار مونده که باید انجام بدم . دارم میرم سفر . بهت که گفتم . اما هنوز هیچی برنداشتم . انگار نه انگار که دارم میرم و باید قبل از رفتن یه چیزایی رو بردارم . میخوام برام دریا . بهت که گفتم . میخوام برم دریا ببینم . دریا ببوسم . دریا بخونم . دریا بشم . میخوام برم خودم رو به موج بسپرم . برای غوطه ور شدن به تن پوش نیازی ندارم . کاغذهایم رو برمیدارم و کمی دیوانگی همراه میبرم . همین . و مسلم تورو . نمیای ؟

داستانت رو خوندم . خواب دیده بودی ؟ هنوز خواب هم میبینی ؟ باور کنم که هنوز چشمانت خواب میبینن ؟ هنوز رویاهات رو به عاقلانه های اینجا نبخشیدی . یا بهتر بگم رویاهایت رو ندزدیده اند ؟ هنوز فکر هم میکنی ؟ هنوز دلتنگ هم میشی . دستپاچه شده بودی ؟ خوب ... من هم . میخندیدی ؟ راستش ... من هم . خوشحال بودی ؟ میفهمیدی ؟ من هم . آره . من هم . من هم مثل تو . هنوز هم اگر کمی فکر کنم یادم میاد که حتی همین دیشب خواب دیده ام . وقتی از تو حرف میزنم چه تفاوتی دارد که حقیقی باشی یا نه . توی ِ همیشگی . توی ِ رویا . خوابِ تو .

 

دریا منتظرم است .

تو هم بیا

و دستهایت را به موج بسپار

بذار از تَف نفسهای دیوانه وارت

گر بگیرم
هوای نفس کشیدن کم است ..... ( کمی قبل از رفتنم )

میخواستم برم اما نمیدونستم چطوری! دل بستن بهت رو خودت یادم دادی ولی دل کندن رو یادم نداده بودی. بهم یاد نداده بودی چطوری میتونم یک شبه فراموشت کنم. یادم نداده بودی چطور میتونم اونهمه خاطره رو یک دفعه به باد بدم. بهم نگفته بودی چطوری میتونم شبها بدون شب بخیرت بخوابم و صبحها بدون صدات بیدار بشم. یادم ندادی چطور میشه ایستاد و اشک دید و سر رو برگردوند. نگفته بودی که میشه یه دفعه سنگ دل شد و گذاشت رفت. هیچ کس هم نفهمه که چی شد. انگار نه عشقی بود و نه روزگاری... نه! تو معلم خوبی نبودی! درسی رو که نصفه دادی، کامل امتحان گرفتی... ولی به جاش من شاگرد خوبی بودم! میبینی چیزهایی رو که تو یادم ندادی، خودم چه خوب یاد گرفتم؟
و کم کم سرد شدم...! مثل آهن گداخته ای که از آتیش دور میشه تا سرد بشه. سرد و بی روح! و هرقدر سردتر میشه، سخت تر هم میشه. دیگه نمیشه خمش کرد. دیگه حتی رنگ سرخی هم نداره که بشه کنارش نشست و از رنگش لذت برد. میشه سخت تر از صخره و سیاهتر از شب. و تو چی میدیدی؟ و تو چی میفهمیدی؟
تو علی رو میدیدی که دیگه با خنده هات نمیخنده ولی هیچ وقت ندیدیش که با خنده های تو خون گریه میکنه. تو دیدیش که دیگه کمتر میاد پیشت و ندیدیش که از راه دور نگاهت میکنه و حسرت گفتن یه "دوستت دارم" تو اون لحظه مثل یه داغ به دلش میشینه و میسوزونش. تو میدیدی که دیگه کمتر بهت زنگ میزنه ولی نمیدیدیش که ساعتها گوشش به زنگ تلفن میموند بلکه زنگ بزنی و صدات رو بشنوه. تو میدیدی که دستش رو از توی دستهات بیرون میکشه ولی نمیدیدی که چقدر دلش میخواست اون موقع بغلت کنه. تو دیدیش روزی رو که توی کلاس براش یک صفحه پر از "دوست دارم" نوشتی و اون بی اعتنا کاغذ رو اونطرف گذاشت ولی ندیدیش که بعدا تو خلوتش چه به روزش اومد...!
آره معلم بد من! تو اینهمه رو ندیدی! تو معلم خوبی نبودی! و من زیادی شاگرد خوبی بودم که ایکاش شاگرد تنبل کلاس تو بودم تا همیشه رفوزه میشدم و دوباره سال بعد درس "با تو بودن" رو بهم یاد میدادی. با همه تلاشی که برای رفتن و سرد شدن میکردم باز هم دو دل بودم. باز هم درسهای تو به دونسته های من غلبه داشت. سعی میکردم خودم رو به هر طریقی متقاعد کنم که این بهترین کاره. شده بودم عین متهمی که میخواد گناهش رو با دیگرون تقسیم کنه تا شاید برای ذره ای هم که شده از بار مجازاتش کم بشه.
همه چیز رو به سردی میرفت تا روزی که خودت خواستی بری. اون روزی که گفتی میخوای باهام حرف بزنی. یادت که نرفته؟ ساعت 2 بعد ازظهر... روزی که گفتی: "فکر کنم بهتره همه چیز تموم بشه!". و این نتیجه تمام اتفاقاتی بود که توی اون چند وقت بین ما افتاده بود. و تو در حالیکه اشک میریختی و دستهام رو بین دستهات گرفته بودی با تردید میپرسیدی: "اگر اشتباه کرده باشم چی؟!". انگار هنوز هم منتظر این بودی که نگذارم بری ولی... ولی نمیدونستی که تمام مجنون ها نباید به لیلی ها برسن تا بشه بهشون عاشق و معشوق گفت! و من آروم دستم رو بیرون کشیدم و گفتم: "اینطوری فقط منو برای همیشه از دست دادی! خداحافظ!". و تو هیچی نگفتی و فقط اشک ریختی. مثل همون یک سال پیش که چیزی نگفتی و فقط دستم رو بین دستهات گرفتی... و من رفتم و تو نفهمیدی که چی به روزم اومد...

 گفتم دوستت دارم ، چه صادقانه پذیرفتی ، چه فریبنده آغوشم برایت باز شد ، چه ابلهانه با تو خوش بودم ، چه کودکانه همه چیزم شدی ، چه زود نیازمندت شدم ، چه حقیرانه به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی ، چه ناجوانمردنه وازه غریب خداحافظ به میان آمد ، چه بی رحمانه و من سوختم ، چه عاشقانه ولی هنوز هم دوستت دارم غریبه

 

رامین