وقتای کودکی اون روزا که بچه بودیم زندگی خیلی سفید بود. همه چی روشن بود. واضح بود، و چون همه چی تازه گی داشت اینجوری بود. وقت نوجونی یه وقتایی یه حسایی میومد که زندگی سیاه میشد. یه وقتایی که همیشه نبود ولی بود. دفتر زندگی اگه 10 تا روی سیاه داشت عوضش 100 تا روی سفید داشت. یا طرف بی محلی میکرد، یا پول نمیدادن بری بگردی، یا کارنامه ها نزدیک بود، خلاصه هروقت اوضاع بر وقف مراد نبود زندگی سیاه بود. آره اگه طرف یه لبخند میزد، پول جور میشد بری بگردی، یا کارنامه ت خوب بود، همه چی سفید میشد. انقدر سفید میشد که تو چشم میزد.
خلاصه از وقتی یادمه همینجوری بود. اگه سیاهی بود سفیدی هم بود. اگه بدحالی بود خوشحالی هم بود. ولی خوب الان یه روزایی اومده که دیگه سفیدیه نیست یا سیاهی هست یا بیرنگی، یا بدحالی هست یا بی حالی...
اگه پول داشته باشی بری شمال، اگه طرف بیاد بشینه رو پات دیگه اون سفیدیه نیست باهاش. آدما بزرگ که میشن شکل همه چی عوض میشه. یادش بخیر یه روزی با یه آبنبات چوبی میرفتیم فضا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد