زندگی به مرگ گفت : چرا آمدن تو رفتن من است ؟ چرا خنده ی تو گریه ی من است ؟ مرگ حرفی نزد!!! زندگی دوباره گفت : من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی مرگ ساکت بود زندگی گفت : رابطه ی من و تو چه احمقانه است !!! زنده کجا ، گور کجا ؟ دخمه کجا ، نور کجا ؟ غصه کجا ، سور کجا ؟ اما مرگ تنها گوش می داد زندگی فریاد زد : دیوانه ، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ؟؟؟ و مرگ آرام گفت : تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده ای

------------

مریم

نظرات 1 + ارسال نظر
شمیم جمعه 22 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:53 ب.ظ http://shamim23.persianblog.com/

سلام...
نمیدونم چرا یهو یاد تو افتادم
درسته یه کاری کردی که با تفر ازت جدا بشم
ولی با خوندن حرفات تازه فهمیدم چه مرگت بود!
امیدوارم از اینجوری حرف زدنم ناراحت نشی

برو که دیگه بی خیالتم
فکر نکن نگرانِ حالتم!..............
عروسکم بودی ولی برو از پیش من!...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد