یادمه

یادمه که یه روز برف می اومد دونه دونه از اسمون
یه پرنده بانوکش زد به شیشه; شیشه اتاقمون
یادمه اشک چشاش یخ زده بود از سرما
نمیدونم چه طوری اومده بود به خونمون
چه چشایی چه پرایی رنگ اسمون
راش دادم تو خونمون
اخه اون روزا هنوز ساده بودیم
بچه بودیم غنچه بودیم
تا یکی بهم میگفت دوست دارم
میگفتم این دیگه اخریه
اما فرداش که میرفت
به دل میگفتم غصه نخور یکی دیگه
نمیدونم اون پرنده تو صداش
چه رازی بود که منو لرزوند
اخه من بهش دونه دادم لونه دادم
هر چی یه بچه میتونست بهش دادم
اما اون فصل بهار
هوای پرکشیدن زد به سرش
با نوکش زد به شیشه
من که داشتم دوباره میباختم
یه نگاهی تو چشاش انداختم
اما اون حالیش نبود
اون قدر شور و نشاط اسمون
تو چشاش خط های ابی میکشید
که دیگه حتی منو هم نمیدید
اما اون پرنده تو بودی که حالا میخوای بری
پر بزنی رها بشی
نمیخوام پشت سرت گریه کنم
نمیخوام صاف تو چشاش نگاه کنم
تو برو تو پر بزن
دل خوش باور من هرجا باشی باهات میاد
اخه اون تورو میخواد
اگه باور نداری خوب نگاه کن تو سینم
اندازه یه کف دست خالی شده
تو برو تو پر بزن پرنده نامهربون
من فقط میخوام نگات کنم تو اسمون
این شعر بسیار زیبا رو یکی بهم میل زده بود والا نمیدونم شاعرش کیه ولی هر کس هست واقعا قشنگگفته به نظر من علی یارتون
نظرات 1 + ارسال نظر
پردیس شنبه 16 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 06:15 ق.ظ http://version.blogsky.com

سلام...
می گن که پرواز را بخاطر بسپار...پرنده مردنی است.
نظرت چیه؟
موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد