شب های تلخی بود همه چی واسم شده بود یه علامت سوال ...

همه و همه رو سر کار میزاشتم تا روزی که به سرم زد برگردم به سالهای قبلم

رفتم محلشون

جرات نداشتم قدم بردارم

همون جا یه نفرو سوار کردم

چند وقتی مهمون خونم بود

خیلی چیزا گیرم اومد

آخراش بوسیدمشو فرستادمش سفر....

دیگه هیچی واسه از دست دادن نداشتم ....

هیچی از من نمونده اما دلم براش سوخت ...........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد